صفحه اول مرورگرم لیستی دارد از سایت‌هایی که یا مکررا از آن‌ها بازدید می‌کنم و یا خودم آن‌ها را پین کرده‌م تا در دسترسم باشند و راحت به آن‌ها سر بزنم. کنترل پنل بیان هم یکی از همان سایت‌هایی‌ست که خودم آن‌ها را پین کرده‌م. امروز که پست‌های وبلاگ را خواندم دیدم چهار سالی می‌گذرد. در این چهار سال حتی یک بار هم پایم را اینجا نگذاشتم.

   اتفاقی دستم به آیکون بیان خورد و سر از اینجا درآوردم. عجب داستان غم‌انگیزی داشتم. باورم نمی‌شود آدم بتواند روزهایی را این چنین در غم و نفرت و تحقیر زندگی کند و زنده بماند! واقعا چطور سر از این روزها درآوردم؟! حتی برای خودم هم عجیب است.

    به هر حال، داستان این روزهای زندگی‌م به کلی تفاوت دارد، درست به تفاوت زمین و آسمان. از مادرم متنفر نیستم، در واقع خیلی هم دوستش می‌داردم. همین چند روز گذشته بابت این‌که در سخت‌ترین روزهای زندگی‌م همراهم بوده تشکر کردم. مردی همراهم است که همراهیش شبیه یک موهبت الهی‌ست. روزهای اول آشنایی‌مان به این فکر می‌کردم که تا به کجا پیش خواهیم رفت و حالا چیزی به ازدواجمان نمانده. شاید به زودی ازدواج کنیم. ردی از آن نفرت و تحقیر در این روزهای زندگیم نیست. شاید تنها نشان باقی‌مانده از آن روزها چند تار سفیدشده مو باشد و ترسی در جانم از مردهای جهان.

دیدن دوباره اینجا برایم تجربه بدی نبود، خوشحالم که اینجا را دیدم. شاید گاهی اینجا چیزی نوشتم، برای خودم. که یادم بماند از روزهای خوب و تغییرهایی که زندگی‌م را زیر و رو کرد.

 

پی‌نوشت: دو تا گربه قشنگ هم به جهانم اضافه شده‌ند. برای من تجسم حیاتند. نشان عشقی که ❊ به من داده.