فاجعه درست از آن لحظهای آغاز شد که هیچ دوستی نداشتم. غیر از *، شقا، جواد، محیا و مریم (زیاد به نظر میرسند، نه؟) کسی نیست که بتوانم با آنها ارتباط برقرار کنم. همینها هم نیستند. هر کدامشان جایی سرشان به آخوری گرم است و در این لحظاتی که اینجا مینویسم کسی در دسترسم نیست. با * حرف زدم، پشیمانم. خیلی چیزها را نمیتوان بیان کرد. درست مثل همین لحظه. چیزهایی هست که دوست دارم بگویم، چیزهایی هست که از گفتنشان عاجزم و در تلاشی کور میخواهم بگویم و نمیتوانم. صرفا نمیتوانم.