همین الان * به من گفت که ذهن متوهمی دارم. سعی میکنم نادیده بگیرمش. خداحافظی نمیکنم، تلفن را هم قطع نمیکنم. هفت دقیقه در سکوت سپری میشود، جوابش را نمیدهم، با عصبانیت تلفن را قطع میکند. من به همان یک جمله فکر میکنم.
حوصله خودم را هم ندارم، جملاتش پتک میشوند، میخورند پس سرم. غمم سنگینی میکند. همهش از جایی شروع شد که گفتم من در من گیر افتاده.
میگفت آنچه از من دیده میشود موجودیست که حالات لحظهای بر تصمیمات اساسی زندگیش تاثیر مهم میگذارد.
نمیدانم، تاثیر میگذارد؟ چه اهمیتی دارد؟ من وسواس شدید دارم، هیچ تصمیمی را یک باره نگرفتهم که نگران تاثیر حالات روحی گذرایم بر آنان باشم. من هیچ وقت رفتار غیرمعقولی نداشتهم که بابتش بخواهم به کسی توضیح بدهم. غمگینم.